خاطرات

قبلا وبلاگ بلغان رادیده بودم اما پس ازمدتی دیدم زیاد به روز نمی شه دیگه کمترسر می زدم تا این که یکی ازدوستان پیام داد که بیوگرافیت رو وبلاگه ،مشاهده کردم وهمین بهانه ای شد تا کامنتی بگذارم وامکان برقراری تماس با مدیروبلاگ فراهم شود.ایشان درموردموضوعات وبلاگ اعلام داشتندبیشتربه موضوعات اجتماعی ومرتبط بابلغان علاقه مند.گفتم گرچه بانزدیکان وهمشهریان درارتباط هستم اما زیاددرجریان جزئیات امور نیستم ونوشتن مطلب اجتماعی بدون اطلاع ازجزئیات خطاست.تصمصم گرفتم به ذکر خاطره ای ازدوران کودکی دربلغان وتفاوت شرایط آن دوران با حالا یاداورشوم.درحقیقت تفاوت دوران فرزندی وپدری:
اوایل دهه 50بودوهنوزدوران ابتدایی ما به پایان نرسیده بود وآن زمان مثل الان نبود که دانش آموزان ازامکانات تحصیلی ورفاهی کافی برخوردارباشندتا پایان دوران تحصیلی با سرویس به کلاس بروند و……بلکه ما علاوه براین که درسرما وگرما پیاده به مدرسه می رفتیم درتمامی اموربه خانواده کمک می کردیم وازامکانات  اولیه مانند داشتن ساعت محروم بودیم.

درمورد ساعت گفتم یادم میادکلاس چهارم ابتدایی بودیم برای یکی ازهمکلاسی ها ازکویت ساعت آورده بودند.وقتی به مدرسه اومد تند تند دستش حرکت می داد دیدانگار کسی توجه نمی کنداومد پیش من گفت دیشب خوابیده بودم نصف شب ازخواب بیدارشدم دیدم تو رختخواب روشنه هرچی فکر کردم علتش چیه نفهمیدم تا این که یادم اومد ساعت برام آوردن.منظور این بود به طریقی به من بفهماند که ساعت براش آوردن وساعت دارشده.

خدایش پدرم زحمات زیادی برای خانواده وبچه ها می کشد مصداق بارزش اینه درزمانی که  خیلی ازخونواده ها بچه ها را برای کاربه خارج ازکشور می فرستادن ایشان به همه فرزندان اجازه ادامه تحصیل داداماازپدرترس داشتیم.یادم میاد ساعت که نداشتم هیچ می ترسیدم حتی ازپدربپرسم ساعت چنده تا به موقع به مدرسه برم.یک روز صبح کنارچاله نشسته بودیم صبحانه می خوردیم پدرهم طوری نشسته بود که دستش دور زانووصفحه ساعتش رو به زمین بوداسترس دیر رسیدن به مدرسه داشتم.ترس پرسیدن ساعت هم داشتم.

جرات پرسیدن ساعت نداشتم وناچارا دل به دریا زدم وسرم بردم پایین دست بابا تا ساعت را نگاه کنم،پایین بردن سر همانا ودعوای پدر همان که چرا این جوری نگاه می کنی ؟ازترس دعوای بابا نزدیک بور با سر برم تو چاله،خودم جمع وجور کردم گفتم می خوام ببینم ساعت چنده؟

کافیه بچه ها  با شنیدن این خاطرات شرایط آن دوران را با حالا مقایسه کنن.درسته وضعیت  آن دوران تا حالاتفاوت کرده ولی نه تنها ازداشتن ساعت محروم باشی بلکه نتونی بپرسی ساعت چنده.درسمون همیشه خوب بود

ولی حالا چی بچه ها هیچ کاری به جز درس خوندن ندارن همه امکانات هم فراهمه.مدارس غیر انتفاعی ومعلم خصوصی بعدش به زور درسا پاس می شه.

یک دیدگاه برای ”خاطرات

  1. آقای احمدی از اینکه با ما در سایت بلغان همکاری میکنید باعث افتخار ماست، امیدوارم مطالب بیشتر از شما ببینم. خاطره جالبی بود، خدا رحمت کنه پدرتون را.

برای طاها ابراهیمی پاسخی بگذاریدلغو پاسخ