چوب معلم گُله! هر کی نخوره خُله!

چوب معلم گُله! هر کی نخوره خُله!

لاغر بود و قد بلند. چهره‌ای مهربان، استخوانی و تکیده‌ای داشت، بینی‌اش قلمی و زیبا بود که با هر بار دیدنش به یاد عین‌الدین شیخ عزیز می‌افتادم شاید در همین سن بود. آن روز هم برای خرید یک شال زیبا به همراه خانمش طبق معمول جهت خرید به فروشگاه آمده بودند. سالها بود که می‌آمد و خرید می‌کرد. بسیار متین و خوش بیان بود هیچ وقت چونه نمی‌زد ولی طی دو سال اخیر و مخصوصاً امسال خیلی با وسواس و دقت بیشتر انتخاب‌هایش را انجام می‌داد مبادا هزینه‌ی خریدش از پول جیبش بیشتر شود و جالب اینکه همیشه پول نقد به همراه داشت با اینکه امروزها هیچ‌کس پول نقد به همراه ندارد من احساس می‌کنم مسافرکشی می‌کند. خانمش در اتاق پرو مشغول تست کردن شال بود و مرد در گوشی‌اش تک چرخ می‌زد، که ناگهان یکی از مشتری‌های بسیار لاکچری، جوان، خوش تیپ ما دکتر موسوی متخصص گوارش وارد شد. دکتر موسوی قبل از خودش، بوی عطرش می‌آمد، که عطرش می‌گفت من آمده‌ام تو را ببینم بروم (فکر کنم گوگوش این آهنگ را خوانده باشد). دکتر وقتی چشمش به این مرد (که من با نام آقای صالحی می‌شناسمش)  افتاد، صدای بلند سلامی داد و دستانش را گرفت به نشانه احوالپرسی، دستانش را بوسید بعد هم پیشانی‌اش را بوسید و او را سخت در آغوش گرفت، هر دو مرد از دیدن همدیگر خیلی خوشحال بودند و خانمِ دکتر موسوی هم خودش پزشک زنان و زایمان هستند. احوالپرسی و چاق سلامتی بسیار محترمانه‌ای با جناب صالحی کردند و بهش گفت آقای دکتر شما را خیلی دوست دارند و از خوبی‌ها و وجدان کاری شما در خانه تعریف ها می‌کند. دکتر  رو کرد به من و همکارم که ایشان جناب صالحی دبیر دوران دبیرستان من بوده‌اند و اگر نحوه تدریس و برخورد خاص و محبت استادانه‌ی ایشان در حق من، (دانش آموز پولدار و پرمدعای مدرسه) نبود قطعاً جایگاه فعلی را نداشتم و من مدیون ایشان و امثال ایشانم، دکتر کلی از این آقای صالحی ما تعریف کرد و موقع رفتن دو میلیون تومان اضافه‌ تر از خریدش کارت کشید و طوری که استاد صالحی متوجه نشود در گوشم گفت هر چه ایشان خواست مهمان من است، ضمناً آقای صالحی یادم رفت بگم دبیر زیست شناسی مدارس بود و در کنارش زبان و ادبیات فارسی هم تدریس می‌کرد به خاطر دلش می‌گفت با شعر و ادبیات زندگی می‌کنم و با زیست شناسی امرار معاش. موقع خداحافظی مجدداً خاضعانه معلم خود را در آغوش گرفت که جناب صالحی به آقای دکتر موسوی گفت شما ماشاءالله مثل دوران دبیرستان خوشبو و عطرهای گران قیمت استفاده می‌کنید. خانم آقای دکتر کلی خندید و یک ادکلن از کیسه‌ی خریدِ  خود در آورد و به التماس به استاد صالحی هدیه داد و به ایشان گفت این ادکلن را از سیتی سنتر قشم، فروشگاه عطر بلغان (عطر چنل) خریده‌ایم ایشان وارد کننده مستقیم هستند و همیشه اجناس و ادکلن های اُرجینال خودمان را از ایشان می‌خریم ضمناً ادکلن‌های خوشبویی دارند با نام Martini-Herodoo  و Nicole Kidman و چند مارک دیگر که بوی خوب و ماندگاری دارد و قیمت‌هاش هم بسیار مناسب و صد نوع عطر و بو رایحه دارند و خانواده‌ای فرهنگی و بسیار صادق و کار درست هسند و با آرامش و بدون دغدغه‌ای از این فروشگاه خرید حضوری می‌کنیم یا اینترنتی سفارش می‌دهیم. استاد صالحی نتوانست در مقابل محبت‌های خانم دکتر مقاومت کند با کلی تعارف هدیه را با خوشحالی پذیرفت که اتفاقا به خانم دکتر که جای دخترش بود گفت نمی‌دونم کدوم خواننده بوده که گفته، هدیه را وانکرده پس فرستاد ولی من با دیده منت هدیه شما را قبول میکنم. خندیدند و خداحافظی کردند و رفتند. نمیدونم چرا خانم استاد موسوی از اتاق پرو بیرون نیامد حتی برای احوالپرسی که هنوز برام جای سوال هست. وقتی من و استاد صالحی تنها شدیم بهش گفتم خیلی خاطرت میخاد و احترامت میزاره و شاگردان درسخون و لاکچری داشتی؟ خندید و گفت بگذار خاطره این دکتر را برایت بگویم. سال سوم خدمت معلمی ام بود، سر کلاس داشتم برای دانش آموزان صحبت و نصیحتشان میکردم، که درس بخوانید و تلاش کنید تا برای خودتان کسی بشوید و آینده‌ای روشن داشته باشید و به جامعه خدمت کنید. بیکار و بی‌سواد و علاف نباشید که ناگهان این دانش آموز بلند شد و گفت درس بخوانیم که مثل تو بشویم؟ گفتم مگه من چِمه؟ گفت تو همیشه با موتورت که تِر تِر میکنه میایی مدرسه بعضی وقتها هم خرابه ما هُلش میدیم ولی بابای من با پرادو میاد دنبالم قیمت تایر ماشین بابام سه برابر قیمت موتور تو هست، ناگهان کلاس از خنده منفجر شد و خون جلو چشمم را گرفت با سیلی خوابوندم تو گوشش که برق از چشمش پرید، ولی فوراً از این حرکت ناگهانی و بی اراده‌ام شدیداً ناراحت شدم. ولی دیگر تیر از کمان رها شده بود کتک را زده بودم گفتم بابات چه کاره هست گفت فردا که اومد مدرسه میفهمی و از کلاس فرار کرد، فردا صبح دفتر مدرسه من را خواستند و دیدم همین دکتر با پدرش در دفتر نشسته‌اند رنگم پریده بود تاکنون به هیچ دانش آموزی کتک نزده بودم، گفتم خدایا خودت ختم به  خیر بگردان انتظار بد و بیراه داشتم ولی پدر آقای موسوی دستم را کفِ دستش به نشانه احوالپرسی، و گفت جوان خوش تیپ و بالا بلندی هستید چه انگشتان ظریفی دارید هنوز جای انگشتانت در صورت بچه‌م مونده. من خجالت زده بودم و بسیار جوانتر از پدر دانش آموز و هیچ نمی‌گفتم. که ادامه داد چوب معلم ار بُوَد زمزمه محبتی // جمعه به مکتب آورد طفل گریز پای را .. الحمدالله که چوب همراهت نبوده و گرنه پای طفل گریز پای ما را می‌شکستی و خودم هم بیش‌تر از دو کلاس سواد ندارم بخاطر فلک شدن و کتک خوردن از مدرسه فرار کردم و رفتم کارگری و بنایی ولی دعای خیر مادرم و لقمه حلال پدرم و تلاش خودم از من بعدها یک معمار خوب ساخت که آلان در این شهر یکی از ساختمان سازهای به نام و مشهور هستم. من که تاکنون سکوت کرده و از خجالت سرم پایین بود گفتم الحمدالله. آقای پیمانکار و ساختمان ساز از مدیر مدرسه اجازه خواست که به همراه من در حیاط مدرسه قدم بزنیم، و در معیت همدیگر به حیاط رفتیم. در صحبت‌هاش به من گفت بعد از ده سال که از ازدواجم گذشته بود با هزار نذر و نیاز و دکتر رفتن و دعای مادرم خداوند لطف کرده و این بچه را خدا بهمون داده و هیچ فرزندی جز این ندارم و وارث مال و منال و زندگی من و ادامه دهنده نسل من ایشان است و دیگه هم احتمالاً  بچه دار نشویم. من نیومدم توبیخت کنم و گله کنم، اومدم ازت تشکر کنم، باورم نمی‌شد که جدی می‌گوید شوخی می‌کند یا می‌خواهد مرا دست بیندازد؟ انتظار داشتم همان سیلی را جبران کند. بصورت ناگهانی یک سیلی به گوشم بخواباند ولی چنین نکرد. ادامه داد سالهاست تک پسر و تک فرزندم کتک نخورده بود و نازک‌تر از گل بهش نگفته بودیم مادرش او را لوس و نُنُر بار آورده و بهش میگه پادشاه خونه و نمی‌گذاره آب تو دلش تکون بخوره. من خیلی نگرانم مبادا آینده‌اش خراب شود معتاد شود و با دوستان ناباب آمد و رفت کند و کنترل و تربیتش از دستم خارج شود خیلی میل دارم درس بخواند و افتخار خاندان ما شود من ثروت دارم ولی سواد ندارم. ادامه داد من با جزئیات تمام قصه کلاس و کتک خوردنش را جویا شده‌ام و میدونم چی گذشته در کلاس شما. معذرت خواهی مرا بپذیرید بچگی کرده شما بزرگواری کن و نادیده بگیرید. هنوز باور نمی‌کردم خواب میبینم یا در بیداری هستم. بعداز کلی صحبت کردن یک پیشنهاد بهم داد که من یک پیکان دارم بهت میدم بلااستفاده هست شما خُرد خُرد بهم پولش را بده تا از شر موتور خلاص شوی. من که شرمنده بودم، فوراً و بدون درنگ پیشنهادش را قاطعانه رد کردم و قبول نکردم و خلاصه بگویم بعد از کلی صحبت، وقتی فهمید نامزدی کرده‌ام و خانمم هم معلم است بهم گفت یک پیشنهاد دیگه بهت میدم قبول نکنی بخاطر این سیلی که هنوز جاش مونده روی صورت بچه‌م اول میرم پزشک قانونی شکایت می‌کنم و دیه می‌گیرم دوم در آموزش و پروش دوستان زیادی دارم شکایتت می‌کنم میگم تبعیدت کنند که حالت جا بیاد. با خجالت گفتم بفرمایید هر چه شما دستور بدهید قبوله .گفت قبوله؟ گفتم‌ نشنیده قبوله. حرفش را چنین ادامه داد من یک ۲۸ واحدی دارم می‌سازم سه تا خونه دو خواب ۷۵ متری دارد و تو هم تازه نامزد کرده‌ای خانه نداری. من یک واحد خونه بهت میدم هر چه پول نقد داری جمع و جور کن بهم بده و بقیه‌ش هر وقت داشتی کم‌کم بهم بده هم تو صاحبخونه میشی و ضمناً باید آموزش بچه‌م در درس‌هاش بخصوص زیست برعهده بگیری، سرم گیج رفته بود دقیقاً هفته قبل بود که پدر خانمم با منت بهم گفته بود دخترم چشمش به قد و بالای تو افتاده و عاشقت شده و گرنه من دختر به مردی که خونه و زندگی نداشته باشه نمیدم هر چند معلم باشه. برو خدا را شکر کن که این دختر ته تُغاری را بهت دادم البته اصرار خودش بود تو هم خوب بلد بودی با چهار تا چرت و پرت که شما جوونک‌ها بهش میگین شعر و غزل مخ دختر منو بزنی. ناراحت شده بودم ولی چیزی نمی‌تونستم بگم چون هنوز دستم زیر سنگ آنها بود و در کل آدم سر به زیر و محجوبی بودم. و آلان شاید دعای خیری پشت سرم بود که چنین پیشنهاد خووووب و وسوسه‌انگیزی بهم شده بود. ناچاراً و البته با شوق و ذوق قبول کردم هر چه در خانه داشتم که قابل فروش بود فروختم و مقداری طلا که مادربزرگم به مادرم داده بود هم فروختم. بجز همون موتور تِر تِری .. من شده بودم معلم کلاس خصوصی زیست و ادبیات آقای موسوی. فردا در کلاس از بچه ها عذرخواهی کردم بخاطر اینکه ناگهانی از کوره در رفته بودم و یادم رفت بگم کلاس من ۳۸ دانش آموز داشت و معذرت خواهی‌ام با نصیحت به دانش آموزان ادامه یافت که در انتها، با صحبت های آتشین و احساسی‌ام نصف کلاس گریه می‌کردند. از اون روز به بعد جو کلاس من عوض شده بود تاکنون سابقه نداشت هیچ معلمی از دانش آموزان عذرخواهی کند و من چنین کرده بودم و صادقانه هم معذرت‌خواهی کرده بودم از آن تاریخ به بعد کلاس من شده بود زبانزد مدرسه و حتی مدارس دیگر، احترام دانش آموزان نسبت به من چند برابرشده بود. حرف‌ها و نصیحت‌ها و درس‌هایم شده بود زمزمه‌ی محبتی، که جمعه به مکتب آورد طفل گریز پای را.

واقعا چه سیلی پر برکتی بود ای کاش ما هم قدر سیلی‌های خداوند را می‌دانستیم خداوند تَلَنگر میزند سیلی میزند ولی بندگانش نمی‌خواهند بدانند. خداوند فرموده در قرآن مجید

آیه: ۱۵۵ وَلَنَبْلُوَنَّکُمْ بِشَیْءٍ مِّنَ الْخَوفْ وَالْجُوعِ وَنَقْصٍ مِّنَ الأَمَوَالِ وَالأنفُسِ وَالثَّمَرَاتِ وَبَشِّرِ الصَّابِرِینَ.

ولی متاسفانه برای خیلی از مابندگان رقص از برای کور و نوا از برای کر // گویند سوره یاسین بخوانده گوش خر. شده این تلنگرها و نوازش‌های سیلی گونه‌ی خداوندی.

می‌بینیم و عبرت نمی‌پذیریم و پند نمی‌گیریم.

الحمدالله به برکت آن سیلی ما هم بعد از کمتر از دو سال صاحب خانه شدیم هر چند پرداخت هزینه‌اش تا تسویه کامل به لطف پدر دانش آموز، ۵ سال طول کشید. رابطه ما با آن دانش آموز پولدار تک فرزند تبدیل شده بود به دو رفیق، رفیقی صمیمی، که تحت تاثیر همین رابطه دوستانه و کلاسهای خصوصی و صد البته حمایت‌های خانواده و تلاش بی وفقه‌ی خودش، این آقای موسوی ما در دانشگاه شیراز رشته پزشکی قبول شد که آلان هم متخصص گوارش هست و بسیار معروف و کاربلد. در طول صحبت‌های ما مشتری وارد مغازه شده بود و استاد صالحی نمی خواست  مزاحم کسب و کار من باشد گفت خیلی خلاصه ادامه‌ش را میگم و رفع زحمت می‌کنم و استاد صالحی گفت چندین بار پدر دکتر بهم پیشنهاد داد  از معلمی استعفاء بده یا باز خرید کن بیا در کنار خودم در ساخت و ساز ولی من به خاطر عشق و علاقه‌ام به معلمی قبول نکردم که آقای ساختمان‌ساز به من گفت چون خیلی جوان پاک و سالمی هستید دوست داشتم چنین نیروی در کنار خودم داشته باشم ولی در کنار من شاید تا پایان عمرت ۲۰ تا ۳۰ ساختمان خوب و لاکچری بسازی ولی اگر تا پایان دوران خدمت معلمی‌ت بتوانی ۲۰ تا ۳۰ تا دانش آموز  تربیت کنی و ازشون آدم بسازی که انسان باشند و انسانیت حالیشون بشه، مثلاً پزشکانی که انسان باشند و آدم باشند و مهندسانی که متخصص و متعهد باشند و وجدان کاری داشته باشند بهترین کار دنیا را انجام دادی و ارزش کارت بیش از ساختن ۲۰۰ ساختمان است که البته شاگردانت چنین ساختمانهایی خواهند ساخت. اجر اخروی شغل شما هزار برابر بیشتر از کار من و امثال من است به شرطی که واقعاً مثل انبیا کار کنید. من به آقای صالحی گفتم که دکتر دو میلیون کارت کشیده و خریدهای احتمالی شما را کامل حساب کرده است اول تعارف کرد و ولی بسیااار خوشحال شد بخصوص خانمش خوشحالتر شد. و اشک از چشمانش جاری شد و گفت پول مادی زیاد ندارم ولی امثال ایشان سرمایه‌های من در جامعه هستند. خانم استاد صالحی خیلی غر میزد این پا و ان پا می‌کرد که برویم زیر لب بهش می‌گفت حالا دوباره گوش مفت گیر آوردی رفتی روی منبر؟ که استاد صالحی خندید و گفت مستمع صاحب سخن را بر سر ذوق آوَرَد خانمِ استاد صالحی بعنوان گلایه و شکایت به من گفت از روزی که بازنشست شده، تو خونه همش سرش تو گوشیه اصلاً با من حرف نمی‌زنه منم خودم را با برنامه‌های آشپزی تلویزیون سرگرم می‌کنم رو به من کرد و به من گفت به شما که می‌رسه گل از گُلِش می‌شکفه و نطقش باز میشه اگه گرونتر هم بهش بدی جای دیگه نمی‌ره که آقای صالحی با شعری بهش جواب داد که،،،  چون نکند فهم سخن مستمع // قدرت طبع از متکلم مجو…

خانمش گفت دوران نامزدی و اوایل ازدواج که چیز دیگه می‌گفتی حالا چیز دیگه میگی؟ همکار و فروشنده‌ام که دید که من سرم گرم شده، و به مشتری‌ها اهمیت نمیدم با خنده‌ی ساختگی همیشگی‌اش که مشتری نمیتواند بفهمد این خنده‌ها ساختگی است یا واقعی. و البته بسیار تاثیر مثبتی در فروش جنس به مشتری دارد. خنده‌های این همکار من خیلی ساختگی است حتی ساختگی‌تر از خنده‌های بی‌نمک رامبد جوان. که خنده‌هایش مرا به یاد تلمبه بِلَکستون سر چاه ملا حسینی می‌اندازد. راستی یک چیز یادم رفت بگم که خانم استاد صالحی خیلی تلاش کرده بود که از معلم قصه ما مرد و شوهری به قول بعضی ها زن ذلیل بسازد و ظاهراً موفق نشده بود و فقط توانسته بود کاری کند که هر چه خودش میگوید شوهرش فقط در جواب بگوید چشم عزیزم. خانم آقای صالحی از این که نتوانسته بود خیلی زیاد شوهرش را مطیع سازد ناراضی بود میگفت اوایل زندگی برام شعر میخواند و میگفت من به خال لبت ای دوست گرفتار شدم // چشم بیمار تو را دیدم و بیمار شدم (این شعر منسوب به حضرت خمینی است)… خانم صالحی جای مادر ما باشد چشمانی درشت و خالی زیبا بر بالای لب داشت. من انگاری خیلی روده درازی کردم قرار بود درباره متن این پُست اینستاگرامی چیزی بنویسم و سوالاتی مطرح کنم. چقدر جالب است و باعث خوشحالی است که روستای بلغان شریف با این جمعیت کم تعداد معلم و اساتید دانشگاه بسیار زیاد دارد تعدادی که می‌شود به آن افتخار کرد و مباهات ورزید. یا اصلاً خودمونی بگم فیس کرد کلاس گذاشت به این آمار قابل توجه و بسیار ارزشمند. حالا چند سوال میخوام مطرح کنم:

سوال اول. تقریباً تعداد معلمین و دبیران و اساتید روستای بلغان به تعداد شهدای کربلا و یاران حضرت حسین علیه السلام است و نهضت حسینی بعد از ۱۴۰۰ سال هنوز زنده است و تاثیر گذار. آیا این معلمین توانسته‌اند به اندازه یک هفتادم نهضت حسین برجامعه بلغان و زادگاهشان تاثیر بگذارند؟ اگر جواب خیر است چرا؟؟

سوال دوم. آیا مردم روستا قدر دبیران و فرهنگیان خوب خود را میدانیم و دانسته ایم؟ و برای حفظ حرمت آنها چه کرده‌ایم اگر کاری نکرده‌ایم چه باید بکنیم تا اندکی از زحمات آنها جبران شود که قطعاً سودش به جامعه بلغان برمیگردد.

سوال سوم. چرا محبوبترین معلمین روستا از غیر بومی ها بوده اند؟ آیا بوده اند؟ من میگم دلایل مختلف داره از جمله با توجه به مهمان نوازی مردم بلغان که به غریب پرستی شاید تعبیر شود معلمین غیر بومی را بیشتر مورد محبت و نوازش قرار می‌دهند و معمولاً قدیم‌ها مرغ همسایه غاز بوده ولی جدیداً مرغ همسایه بوقلمون است و علف دم خونه میگن سَهارِ و معلمان وقتی وارد بلغان می‌شوند تازه شروع می‌کنند به ساختن شخصیت از خودشان بدون در نظر گرفتن پیشینه آنها که پدرشان کشاورز است و دامدار یا کارگر یا اصلاً معتاد و بدنام و بیکاره؟ فقط خودشان هستند و نامشان… ولی معلم بلغانی ما از تمام زوایای زندگیش خبر داریم که پدرش کی بوده و چه کاره بوده و معمولاً هر چه فرد ناشناخته‌تر باشد محبوب‌تر می‌شود. ضمناً شغل دوم معلم‌ها بخاطر هزینه زندگی ناچاراً به شغل دوم رو می‌آورند بی تاثیر در ابهت و محبوبیت آنها نخواهد بود. وای به روزی که معلمت راننده اسنپ و تاکسی باشد میتواند الگو و قهرمانِ دانش آموزش باشد؟

خیلی نوشته ام طولانی شد و سخن کوتاه کنم و حالا از مدیر این پیچ میخواهم خودش در این مورد پیشنهاداتی بدهد

تنبیه وتشویق دوران تحصیلی ما

کلاس دوم راهنمایی بودیم یک روز عصر جغرافیا داشتیم.یادم میادصندلی ها آورده بودیم توحیاط نشسته بودیم معلم بعد ازدرس ،ازبچه ها درس جلسه قبل راپرسید.هیچ یک از بچه ها درس را نخوانده بودندوجواب پرسش ها را ندادند.من جواب سوال ها رادادم.معلم درکلاس تشویقم کرد.بعد اززنگ ازدفترصدایم زدندمنم خوشحال رفتم دفتر گفتم حتما دفتر هم می خواهد تشویقم کند.وقتی به دفتر رسیدم دیدم مدیر مدرسه عصبانیه.گفت چرادیروز با یکی ازبچه ها دعوا کردی خلاصه تنبیه شدم ویا چهره ای ناراحت ازدفتر ومدرسه بیرون آمدم.
بچه ها بعد کلاس قرارگذاشته بودند برویم پایین ده فو تبال بازی کنیم.منم برای رفع ناراحتی باهاشون رفتم.به زمین بازی که رسیدیم یارگیری کردیم ومی خواستیم بازی را شروع کنیم که یکی اومد وگفت که مدیر مدرسه باهات کار داره وباید هرچه زودتر بری مدرسه.گفتم خدایا دیگه چی شده؟ به مدرسه که رسیدم مدیر نبود ورفته بود خونه اما مستخدم مدرسه نشسته بود وگفت صندلی ات ازحیاط جمع نکردی ونیاوردی تو کلاس بیا وصندلی راببر توی کلاس.
بله این بود تنبیه وتشویق دوران ما.به نظرتون نمی شد اون مدیر یا حداقل اون مستخدم خودش صندلی راببره تو کلاس واین قد با اعصاب من بازی نکنه.با روحیه ای گرفته واعصابی خراب ازرفتن به بازی فوتبال منصرف شدم ورفتم خونه.اون روز از مدیر ودرس خوندن بیزار شدم.