سروده ای درباره بلغان

سروده ای درباره بلغان

شکر ایزد را به‌جا می آورم
هرکجا نامی زِ “بلغان” آورم

مسند گرمی و شور است اینجا
حسّ و حالی به وفور است اینجا

حاجتی نیست به وصف و تعریف
شهره بودَست به “بلغان شریف”

شرح حال خواندنی داریم ما
چهره‌های ماندنی داریم ما

چهره‌ای چون “ممّدِ عبدالرحیم”
گیوه بافد؛ زنده بادا و مقیم!

وآن دگر هم “علنقِنِ محمدی”
در حصیر و بوریا سرآمدی

کدخدا داریم “خواجَه محدَلی”
روح او مغفور باد و مُنجَلی!

“ممّدِ زینل” هیچ یادش کنی؟
او که آورده به بلغان شرکتِ تعاونی

“شیخِ صدیقی”، امامِ جمعه‌ها
عاقدِ عقد و عروسی‌های ما

یادی از معلم عزیزمان “حسینعلی”
“طالبا” و “خواجَه اشرف”، مرحومِ “خواجه علی”

یاد باد آن شاعر و شیخِ عزیز
پدرِ بنده که بُد “شیخ عزیز”

مردِ اخلاص و عمل، عند الله
حاجیِ صدق و صفا “اسدالله”

توی این جشن و سرورِ جاری
خالیه جای “شهید احراری”

“حاجی عبدالله دبیری”؛ زنده باد!
مدرسه آورده او؛ پاینده باد!

اهل فضل و اهل شعر وفلسفه
وه چه بسیارند در این دهکده

راستی اطراف بلغان دیده ای؟
هیچ تو اکناف آن پیموده ای؟

چند وختِ نِچِسته “موه سُتَه”؟
یا “گدی” یا “اشکتِ رهکِ” و یا هُم “که سیَه”

آخرین باری که چِسته کی بُدِ؟
تَهِ “دِرَه”، تا خودِ خودِ “طِلادونِ”

اسم چندتا چشمَه تو بِشُم بِگِ؟
غیرِ اِ “خونووِ” و آن “پدگِ”

جَ یَیِ خَش دور ما فتُّ وفراوونِ کاکا
“بودر” و “گچی” و “سورون”…حتی اِ “برکه سه‌تا”

“نجم الدینِ”، “کُه‌زِ” و “دروَیِ دوکو”
“دشتِ مُشک” و “دشت گرد” و “گُلسِتو”

راستی امسال شاپُخ کسی “بالاتَوَه”؟
تحتِ “برکه‌یِ اسماعیل” یا تِک “دِرَه”

نونِیَ‌یِ محلّیمو خیلی خَشِ، قبول تهَه؟
پَتکِ “کواسِ” و “خِمیرِ شِری” هنو تهَه؟

“فَلزی” و “چووَلو”، “مَهیَتَکِ”
“نونِ نازک”…یکی دِگَه هم هَه…”لیتَکِ”

اِیا که وارَپخیم با “خوو” و ” تَوَه”
چه بگُم از “سُرِ” و “کلیَ‌سُرِ”، “مهیاوَه”؟

…خاب دِگه،

وختی نی اگِ نَه از بازِنِیامو هَم مَگُت
از پوشِشِ‌یَیِ قدیم و لباسِ زِنِیامو هَم مگت

“مُچِ‌فیل”، “یَلَختُر” و “پیش‌کل‌کُله”
“بُلاچَک”، “هفت‌سنگی” و “تیلمبَه”

“نَدربازی”، “ریخِ” و “کم‌بابا”
دُتِیا “سنگِ‌پیچِل‌پیچلانِ”، پُسِیا “دارتِپا”

جَیِ اِ هَمَه بازِنیا که (بَه قول لارنِیا) اِقد خَشِن
اُشگِلِتِ کامپیوتر و پلی‌استِیشِن.

…بگذریم؛ وخت کمِ و فرصتی نیُّ و مو چِدُم
وَلِ از همَش خَش‌تر اِیه:
“خرِ سوز، پاردُمِ سوز، دُمِشو بگیر که اومدُم”.

——-

مصطفی روستائی

سروده شد جهت “نخستین جشنواره‌ی نوروزی فرهنگ و هنر بلغان”

فروردین 1391

 

شعری زیبا از شاعر جوان سعید جمالپور

شعری زیبا از شاعر جوان سعید جمالپور

تولد یافتم در شهر محمود* که سال شمسی ام هفتاد و یک بود*
نام من را، چون مبارک شد سعید* خنده بر لب غصه بر ما شد بعید*
هفت سال از عمر، آنجا سپری* خاطرات کودکی و خنده های گذری*
حیف آنجا در مسیر آب بود* مردمان در فکر کوچ و قلب ها بی تاب بود*
هر قبیله سوی جایی کوچ کرد* شهر محمودی به روزی پوچ کرد*
ما بسوی شهر بلغان آمدیم* سوی فرهنگ اصیل و اهل ایمان آمدیم*
از زمان کودکی هم درس بود هم کار جوش* زندگی با رنج و سختی، می شود چون شهد و نوش*
رشته تحصیل من معماری* تا هنر زنده بماند از پی دیناری*
رشته ام بیشترش طراحی است* یا که بهتر هنر جراحی است*
یک بنا بی جان کنم با جان بنا* تا که هر بیننده بیند روح شد از تن جدا*
 هر کسی خواهد بسازد خانه ای* قیمت پایین و زیبا بهر خود کاشانه ای*
می کِشم طرحی به اندک ثانیه*  هر که بیند زود گوید این بنا ساسانیه*
زدم دفتر کنار جوشکاری* دهم با ملت خود دست یاری*
سلام ای اهل بلغان مردم پاک

سلام ای اهل بلغان مردم پاک

سلام اي اهل بلغان، مردم پاک* سلام ای چون طلای مانده در خاک*
سلام من به جمع گرم یاران* در این ایام خوش، فصل بهاران*
دو بیتی شعر، وصف شهر بلغان* سروده شاعری ناپخته و خام*
بگویم از مکانش حوزه لار* فضای سبز، اینجا بوته ی خار*
درختان، نخل و گز، کلخنگ و بانه* که هر کس اولی دارد به خانه*
زبان ملتش باشد اچمی* کسی اول شنیده گفته رومی*
به بلغان فصل تابستان شده ده* زمستان دو شده بر ملتش مه*
به اینجا شاعری باشد گرانقدر* همان فیروز باشد طالع بدر*
معیشت بهر مردم قشم و بندر* کشاورزی رها شد آخر سر*
به کوهستان روی هر دره نامیست* به زیر چشمه ها یک کاسه جامی است*
یکی از دره ها نامش بودر شد* که دره بین آنها در به در شد*
یکی دیگر که شد نامش گراشی* عسل بوده فراوان در حواشی*
اگر خواهی روی از بهر پونه* به شهری برو ای مرد خونه*
چو باران خوب گیرد دشت لهواز* فراوان خهر و دل می گردد آغاز*
بدان سوغات بلغان خوردنی نیست* برای شهر دیگر بردنی نیست*
معطر می شوی همچون گل یاس* گرانتر قیمتش باشد ز الماس*
بله، ای دوستان مهیابه این است* که تک سوغات بلغان سرزمین است*
سعیدا وصف بلغان سخت باشد* میان حومه، خود بر تخت باشد*

شاعر: سعید جمالپور

 

اشعاری از فیروز بلارک در رابطه با جشنواره نوروزی بلغان

اشعاری از فیروز بلارک در رابطه با جشنواره نوروزی بلغان

هر آنکس یا خدا خواهد بگـــوید*

کــلام خــالقــــــــش باید ببوید*

تحرک با تلاش همـــراه غـــیرت*

چــو بذر زیر خــاکش کرده ، روید*

به بلغان گشته یک جشنواره برپا*

در این گنجینه کـس دُرّی بجــوید*

شکوه عشـــق روید خــاک بلغان*

هـرآنکس معـرفت خواهـــد بپوید*

قدوم حاضــــرین بر چشـم بلغان*

به دیده می گذارم هر کــه گــوید*

تلاش و غیرت و مردانگـی بیــن*

ز علــم و فـن، ید جــــانانه روید*

تخصص دارد و تکنیک و تاکتیک*

حـریفـــش نیر نتــــواند ربویــد*

بیا فیروز و گـــو حمد خـــداوند*

کـه رحمش خاک بلغان را بشوید*

غزلی از شاعر عین الدّین روستایی

آن چه مي خوانيد قطراتي است به جا مانده از سرشك قلمي استوار كه تعهّد و ذوق ادبي را درهم آميخته و تركيبي موزون از سوز و گداز و هنر شاعري را رقم زده و هر مصرع و بلكه هر كلمه اش به راستي حاكي از پيوندي است ناگسستني ميان احساس و عرفان، كه در طبعي لطيف، سخنی برآورده است يادآور غزل هاي طبع نواز حافظ لسان الغيب. و اين گونه است كه ازعين الدّين قرّة العيني ساخته و روستايي را تجسمي گردانده از سخن داني حافظ براي روستا:

اي خوش آن دوست كه در وقت غمم ياد كند / بـــه صـفـــاي قدمي جان مرا شاد كند
اي خوش آن كوبه دعايي زِ دَمِ همت خويـش / يك دم از عـاشق دل خسته ی خود ياد كند
رنگ آبــــــاد نگيرد دل ويرانــه ی ‌مـــــــا / تــا نــه شمــشاد قدت باغ دل آباد كند
خاطرش رنــگ تكدُّر نپـــذيــرد هــــرگز / بـــسته ی بـند غــمي کاو زغم آزاد كند
داد خـويش از در او مي نبَرم بــر در غيــر/ آن بــــت سنگدل ار خود همه بيداد كند
نـه غـريب اسـت اگر عمر به كابــين طلـبد/ نوعروسي كه چنين عشوه به داماد كند
يوسف از عادت ديرينه نگردد هيهات / تــا چه افيون لبت با من معتاد كنــد

——-

ویراستار: مسعود دبیری

شیخ عبدالعزیز روستایی

شیخ عبدالعزیز فرزند علی نقی فرزند محمّد احمد بلغانی دوازدهم شهریور ۱۳۰۱ شمسی در بلغان به دنیا آمد. پدربزرگ وی، شیخ محمّداحمد خنجی، از نوادگان شیخ عبدالسّلام خنجی عالم شهیر خنج است. نَسَب شیخ عبدالسّلام با سه واسطه به عبّاس بن عبدالمطّلب عموی پیغمبر صلوات اللّه علیه و آله می رسد.

او تحصیلات علمی را نزد پدرش و مکتب دار بلغان آغار نمود و قواعد صرف و نحو عربی و نیز دستور زبان هندی را فرا گرفت. در خوش نویسی تبحّری تمام یافت؛ چنان که آثار باقی مانده از ایشان مؤیّد این معناست.
پس از تکمیل مراتب علمی، به مقام مکتب داری رسید و عهده دارتعلیم و تربیت کودکان روستا گردید. قرآن، مبدا و معاد، گلستان و بوستان سعدی، دیوان حافظ، فلکناز و حیدربگ از جمله موادّ درسی مکتب خانه بود. با تشکیل مدرسه ی ابتدایی و برچیده شدن مکتب خانه، وی به شغل نجّاری روی آورد.

شیخ در ده سال آخر عمر به علّت سکته مغزی خانه نشین گردید و سرانجام در روز بیست و یکم مهرماه ۱۳۷۸ دار فانی را وداع گفت. آثار باقی مانده از ایشان عبارت است از:

  1. منظومه ی موش و گربه مشتمل بر ۳۶۳ بیت
  2. قصیده ی قیر و کارزین مشتمل بر ۷۲ بیت
  3. قصیده ی دنیای ناپایدار مشتمل بر ۷۰ بیت
  4. غزل می صهبا مشتمل بر ۴ بیت

غزل می صهبا
بیا ساقی قدح در ده شرابی از می صهبا / چنان مست و خرابم کن که نشناسم زسر تا پا
مرا در مکتب عشق از بلای غم خلاصی ده / که نقشی برکشم در لوح دل از عهد و پیمان ها
مشو از مردم این دوره غمگین، زار و افسرده / مکن ای روستایی از غم دنیا شکایت ها
نشین در کنج خلوت از برای خود تفکّر کن / که تقدیر ازل شد گردش دنیا و مافیها

موش و گربه
شیخ عبدالعزیز این مثنوی را در ۳۶۳ بیت سروده است. وی در آغاز مثنوی می نویسد:

«خوانندگان محترم، آغاز حکایت موش و گربه خیلی جالب و حیرت انگیز است، ولی در پایان از بی وفایی دنیای ناپایدار و زمانه ی بی اعتبار و نفس امّاره ی سرکش که عدوّ روح است، برمثال موش گفتار گردیده که همیشه جنس انبار دل – که از خیر و تقوا و عبادت است- تاراج می نماید، و حکایت “موش و گربه” نام گذاشته ایم.»

برای آشنایی خوانندگان گرامی بخشی از ابیات آغازین و پایانی منظومه ی موش و گربه درپی می آید:

شکرلله خالق یزادن / رازق جمله عالم و انسان
حال این دوره شکر می باید / نعمتش گشته وافر و افزان
می کنم تازه قصّه ای آغاز / گرچه ناشکری است گفتن آن
گفتن بنده از خدا عفو است / چون بود یادبودی از دوران
قصّه ی موش می کنم آغاز / چون خدا داده است حکم بر آن
آن محمّدعلی احراری / آن که هست او زخواجه ی بلغان
جوجه انبار کرده هشت صد من / حال یک دانه ای نمانده از آن
جمع کرده است اسکناس کویت / لیک این جاست از ضررزدگان
نه محمّدعلی ضرر کرده / همه از دست موش سرگردان
………….
اوّل قصّه شُکر حق گفتم / ثانیاٌ فتنه های این دوران
از اذیّات موش و جنگ و جدال / عبرتی بهر مردمان زمان
چند بیتی دگر نصیحت و پند / گشت انجام آن به شرح و بیان
ای خدایا کریم بی چونی / تو بصیری و سمیعی و سبحان
اوّل و انتهای این قصّه / هر چه گفتار گشته است و بیان
غیر حق هر چه گشته ام ناطق / عفو فرما زبنده ی نادان
ماه شعبان چون گشته این گفتار / در امیدم من از مَه رمضان
سنه ی الف و سیصد و هفتاد / نه دگر به انتهایش خوان
هر که خواند دعا طمع دارم / چون که هستم زفعل خود حیران
زعصیان چو کوه برد و سست / یا الهی به بنده رحمی کن
بنده عبدالعزیز محزونم / خاکروب قدوم درویشان
یا الهی به مؤمنین رحمی / مؤمنات و برادر و یاران
باز خواننده و نویسنده / مستمع گر دلش شود جوشان
باز خوانید از درود و سلام / بر محمّد و اهل و اصحابان
انتهایش تحیّت و صلوات / ختم شد بر گزیده ی یزدان
من اقلّ کم ترین عبادالله / ساکنم هم زصادره ی بلغان
یا الهی به مؤمنین رحمی / مؤمنات و برادر و یاران

شیخ عبدالعزیز در پایان حکایت طولانی موش و گربه می نویسد:

« مختصراً به نظم آورده ایم تا برای رواج بازار فهم عامیان مبتدی از آغاز آن دلپذیر و از موعظه ی آن مستمع و از شرح آن منتفع گردند و لذا آقایانی که صدرنشینان مرتبه ی بلاغت و دقیق اندیشان دفتر معنی می باشند برای مطالعه تصادفاً مرئی گردد، امید است که به نظر پسند و به خاطر دریامتقاطر دانشمندان مزبور سهوی و یا نقصانی مشاهده شود، به دیده ی مهر مظاهر عفو منصرف گشته و مستدعی است که حقیر گوینده را به دعای خیر یادآور فرمایند.»

——-

ویراستار: مسعود دبیری