شعری زیبا از شاعر جوان سعید جمالپور

شعری زیبا از شاعر جوان سعید جمالپور

تولد یافتم در شهر محمود* که سال شمسی ام هفتاد و یک بود*
نام من را، چون مبارک شد سعید* خنده بر لب غصه بر ما شد بعید*
هفت سال از عمر، آنجا سپری* خاطرات کودکی و خنده های گذری*
حیف آنجا در مسیر آب بود* مردمان در فکر کوچ و قلب ها بی تاب بود*
هر قبیله سوی جایی کوچ کرد* شهر محمودی به روزی پوچ کرد*
ما بسوی شهر بلغان آمدیم* سوی فرهنگ اصیل و اهل ایمان آمدیم*
از زمان کودکی هم درس بود هم کار جوش* زندگی با رنج و سختی، می شود چون شهد و نوش*
رشته تحصیل من معماری* تا هنر زنده بماند از پی دیناری*
رشته ام بیشترش طراحی است* یا که بهتر هنر جراحی است*
یک بنا بی جان کنم با جان بنا* تا که هر بیننده بیند روح شد از تن جدا*
 هر کسی خواهد بسازد خانه ای* قیمت پایین و زیبا بهر خود کاشانه ای*
می کِشم طرحی به اندک ثانیه*  هر که بیند زود گوید این بنا ساسانیه*
زدم دفتر کنار جوشکاری* دهم با ملت خود دست یاری*
سلام ای اهل بلغان مردم پاک

سلام ای اهل بلغان مردم پاک

سلام اي اهل بلغان، مردم پاک* سلام ای چون طلای مانده در خاک*
سلام من به جمع گرم یاران* در این ایام خوش، فصل بهاران*
دو بیتی شعر، وصف شهر بلغان* سروده شاعری ناپخته و خام*
بگویم از مکانش حوزه لار* فضای سبز، اینجا بوته ی خار*
درختان، نخل و گز، کلخنگ و بانه* که هر کس اولی دارد به خانه*
زبان ملتش باشد اچمی* کسی اول شنیده گفته رومی*
به بلغان فصل تابستان شده ده* زمستان دو شده بر ملتش مه*
به اینجا شاعری باشد گرانقدر* همان فیروز باشد طالع بدر*
معیشت بهر مردم قشم و بندر* کشاورزی رها شد آخر سر*
به کوهستان روی هر دره نامیست* به زیر چشمه ها یک کاسه جامی است*
یکی از دره ها نامش بودر شد* که دره بین آنها در به در شد*
یکی دیگر که شد نامش گراشی* عسل بوده فراوان در حواشی*
اگر خواهی روی از بهر پونه* به شهری برو ای مرد خونه*
چو باران خوب گیرد دشت لهواز* فراوان خهر و دل می گردد آغاز*
بدان سوغات بلغان خوردنی نیست* برای شهر دیگر بردنی نیست*
معطر می شوی همچون گل یاس* گرانتر قیمتش باشد ز الماس*
بله، ای دوستان مهیابه این است* که تک سوغات بلغان سرزمین است*
سعیدا وصف بلغان سخت باشد* میان حومه، خود بر تخت باشد*

شاعر: سعید جمالپور