| تولد یافتم در شهر محمود* | که سال شمسی ام هفتاد و یک بود* |
| نام من را، چون مبارک شد سعید* | خنده بر لب غصه بر ما شد بعید* |
| هفت سال از عمر، آنجا سپری* | خاطرات کودکی و خنده های گذری* |
| حیف آنجا در مسیر آب بود* | مردمان در فکر کوچ و قلب ها بی تاب بود* |
| هر قبیله سوی جایی کوچ کرد* | شهر محمودی به روزی پوچ کرد* |
| ما بسوی شهر بلغان آمدیم* | سوی فرهنگ اصیل و اهل ایمان آمدیم* |
| از زمان کودکی هم درس بود هم کار جوش* | زندگی با رنج و سختی، می شود چون شهد و نوش* |
| رشته تحصیل من معماری* | تا هنر زنده بماند از پی دیناری* |
| رشته ام بیشترش طراحی است* | یا که بهتر هنر جراحی است* |
| یک بنا بی جان کنم با جان بنا* | تا که هر بیننده بیند روح شد از تن جدا* |
| هر کسی خواهد بسازد خانه ای* | قیمت پایین و زیبا بهر خود کاشانه ای* |
| می کِشم طرحی به اندک ثانیه* | هر که بیند زود گوید این بنا ساسانیه* |
| زدم دفتر کنار جوشکاری* | دهم با ملت خود دست یاری* |
سعید جمالپور
سلام ای اهل بلغان مردم پاک
| سلام اي اهل بلغان، مردم پاک* | سلام ای چون طلای مانده در خاک* |
| سلام من به جمع گرم یاران* | در این ایام خوش، فصل بهاران* |
| دو بیتی شعر، وصف شهر بلغان* | سروده شاعری ناپخته و خام* |
| بگویم از مکانش حوزه لار* | فضای سبز، اینجا بوته ی خار* |
| درختان، نخل و گز، کلخنگ و بانه* | که هر کس اولی دارد به خانه* |
| زبان ملتش باشد اچمی* | کسی اول شنیده گفته رومی* |
| به بلغان فصل تابستان شده ده* | زمستان دو شده بر ملتش مه* |
| به اینجا شاعری باشد گرانقدر* | همان فیروز باشد طالع بدر* |
| معیشت بهر مردم قشم و بندر* | کشاورزی رها شد آخر سر* |
| به کوهستان روی هر دره نامیست* | به زیر چشمه ها یک کاسه جامی است* |
| یکی از دره ها نامش بودر شد* | که دره بین آنها در به در شد* |
| یکی دیگر که شد نامش گراشی* | عسل بوده فراوان در حواشی* |
| اگر خواهی روی از بهر پونه* | به شهری برو ای مرد خونه* |
| چو باران خوب گیرد دشت لهواز* | فراوان خهر و دل می گردد آغاز* |
| بدان سوغات بلغان خوردنی نیست* | برای شهر دیگر بردنی نیست* |
| معطر می شوی همچون گل یاس* | گرانتر قیمتش باشد ز الماس* |
| بله، ای دوستان مهیابه این است* | که تک سوغات بلغان سرزمین است* |
| سعیدا وصف بلغان سخت باشد* | میان حومه، خود بر تخت باشد* |
شاعر: سعید جمالپور